روبي پيره






٭

برباد رفته

فانوس دريا يي

سوسو مي‌زند از دور دست

اين سو چشمان من کم‌سو

وآن سو چشمان او کورسو




........................................................................................



٭ خواب دم صبح
خنک آن کارمندي که بخفت تا توانست
بنماند هيچش الا هوس يه چرت ديگر


........................................................................................



٭ پرواز روسپي پير

"...از سرما نه خوابش ‌مي‌برد نه جرات ديدن داشت
از خستگي پلکهايش اما بر هم مرده بودند.

لبانش دو حجم نمکسود
زنوانش گره درسينه
دستانش در شرمگاه از گزند سوز

بناگاه اما کف دهان و ادرارش بر هم آرام گرفتند.
که بخار از جسدش به آسمان رفته بود.

رهگذران اما پنداشتند که روحش بود که به آسمان پرواز کرده بود."


........................................................................................

Home