روبي پيره |
٭ صبح بود
........................................................................................ابر بود برف ميآمد در خيابانها به دنبالت ميگشتم نوروز آمد خورشيدرفت در خيابانها گم شده بودم. سبز باشيد و سلامت ...... سال نو مبارک... نوشته شددر ساعت 12:28 PM توسط روبي
٭
...........................................................................................از وقتي که يه خورده عقلم رسيد و به اصطلاح از بچگي دراومدم تو روز عيد يه جورايي حالم گرفته بود.... هميشه ته دلم يه چيزي سنگيني ميکرد.... يه غم غريبي که هيچوقت نفهميدم چرا مياد ...چرا ميره.... شايد از اينکه يه سال ديگه از عمرم رو از دست داده بودم حالم گرفته ميشد....يا به سرنوشت نامعلومي فکر ميکردم که در انتظار آدميه... حيف که دير به دنيا اومدم.......خيلي دير.......هزاران هزار سال..... ...وقتي که گويند آدم رها شد به زمين.... به سادهدليم قسم..... راهش نميدادم نوشته شددر ساعت 9:34 AM توسط روبي
٭ دو رکعت وبلاگ بجا مياورم
........................................................................................به درخواست روبی قر بده برو بالا: ........................... -کمان رو کشيد. -تير رو رها کرد. -اه... -بازم نخورد. - سالها بود که اين کار رو می کرد اما يکبار هم به هدف نزده بود. -ناگهان فکری بسرش زد. -چرخید. -ديوار روبرو رو نشونه رفت. -تير نشست تو دل يه ديوار سفيد و بزرگ. - جلو رفت. دور پيکان يه دايره کوچيک قرمز کشيد و دورش چند تا دايره رنگی بزرگتر. - سرش رو بالا گرفت. نفس بلندی کشيد. درست زده بود وسط خال. - و او حالا, يک مرد بزرگ بود. ......................... اسد. نوشته شددر ساعت 2:06 PM توسط روبي
٭
...........................................................................................آبي دريا قدغن رو به خاطر مياريد؟..... اين رفيق ۱۳ ساله من(كه از 13 سالگي با هم رفيقيم) قراره اين هفته مهمون بلاگ من باشه...تا شايد بهونهاي بشه واسه دوباره نوشتنش تا ديگه هي برام نظر نذاره : اره دره بره.!.... .................................................. وقتي از مرز عبور ميکني و از کشور خارج ميشي تازه ميفهمي که چه قدر اين کلمه بي هويته.... نوشته شددر ساعت 9:53 AM توسط روبي
|