روبي پيره






٭
يكم: اين آگهي‌هاي تلويزيوني هم حكايتي شده واسه ما.
همسايمون شده "شومن "و سس ترانه رو تبليغ ميكنه. بيچاره چه عشقي هم ميكنه. ديشب 2 ساعت سر كارش گذاشتم .كه بيا تو فيلم كوتاهي كه ميخوام با دوستم بسازم بازي كن .... آخر شب از عذاب وجدان خوابم نميبرد.
--------------------------
دويم :يه خبر كه احتمالا بعضي‌هاتون شنيدين اينه كه وزير امور زنان افغانستان حضور ويدا صمدزي رو تو مسابقات دختر زمين محكوم كرده.
---------------------------
سيم :ناكام از دنيا نريم يه جوك بي مزه هم تعريف كنيم:
( قبلا به3 دليل عذر خواهي ميكنم.)
يه روز يه تركه يه سوتين رو زمين ميبينه.ميگه:الهي بميرم .كلاه لاله ولادن بوده



........................................................................................



٭
پاييزرا خيلي ‌ها دوست دارند.
خيلي ها هم آن را يك بهار ديگه ميدانند: بهاري با رنگ‌هاي گرم با رنگين كماني از رنگ‌هاي زرد تا قرمز.
صداقتي عريان كه در‌آن طبيعت زيبايي‌هاي عاريتي و بي‌دوامش را وا مينهد وصداقتش را به تماشا مي‌آورد.

.... و من نياز به دستان مهربان آفتاب را بيشتر حس مي‌كنم.


........................................................................................



٭ چند وقتی هست که خيلی بی‌حوصله شدم . يه دليلش ميتونه خرابی سيستم تهويه محل کارم باشه.
زندگی کردن امروزی همينه ديگه : چون مجبوری تو برجی کار کنی که واسه بهم نخوردن تيپ نما پنجره‌هاش باز نميشن. اگه يه روز شبکه کامپيوتريش يا تهويه‌اش مشکل پيدا کنه بايد بری بميری.
حالا آدميزاد توش مهم‌تره يا پرستيژ شرکت و تيپ‌ساختمون .... بماند.

" ميخواهم آب شوم در گستره افق.
آنجا که دريا به آخر ميرسدو آسمان آغاز ميشود.
ميخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يکی شوم
حس ميکنم و ميدانم.. دست می‌سايم و می‌ترسم
باورميکنم و اميدوارم‌که هيچ‌چيز با آن به عناد برنخيزد"



........................................................................................



٭ اصفهان هم از اوون شهرهايي كه مثل تيريز فكر ميكنم سالها توش زندگي كردم .
يه جورايي برام با تهران فرقي نداره . اصلا توشون احساس غربت نميكنم.... بگذريم.
ديشب كه از اصفهان بر مي‌گشتم فكر ميكردم چه‌ قدر حرف واسه نوشتن دارم.
ولي آلان چنان بي حوصله هستم كه دلم ميخواد زودتر بگيرم بخوابم.





........................................................................................



٭ تو نوشته شنبه ۴ اکتبر يکي از دوستان نظري نوشت که اوونو بدون کم وزياد ميارم اينجا ( گر چه كم نيستن اوونايي كه مثل سيد مرتضي وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن رو فقط مختص قشر بيكار و كم سواد و به قول خودش يله و بي‌قيد ميدونن ولي ... قضاوت هم بر عهده خودتون) :

ُ ُدوستم سلام
اميدوارم يک نگاه واقعي به خودت بکني
تو با اين همه استعداد چرا بايد اينطور يله و رها يا بي‌قيد به نظر برسي؟
يک هدف متعالي براي خود در نظر بگير و کارهايت را با آن بسنج و مراقب باش
انسان زودتر از آنچه فکر مي‌کند پير مي‌شود و سرمايه ‌اش را از دست مي‌دهد و مثل من واقعا پير و سست کم‌حوصله و کاهل مي‌شود
اسم خودت را هم انسان بگذار يا اسم ديگري که قابل باشد. سليقه و ذوقت پس کجا رفته
آن شعر سعدي را يکبار براي خودت تا آخر بخوان که مي‌گويد
تن آدمي شريف است به جان آدميت ُ ُ



........................................................................................



٭ امروزو با اين شعر فريدون مشيري آغاز ميکنم:
" نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آيم در غربت خاک
بال جادويي شعر
بال رويايي عشق
مي‌رسانند به افلاک مرا"



........................................................................................



٭ يه مسافرت ۱ روزه تا بابلسر.
به عشق منصور و دريا وجنگل و دماوند و... .
چه آهنگ توپي .... ميخوام برم دريا کنار... .
عجب هوايي داره اين امامزاده ‌هاشم.
چه درياي آرومي... چه قليوني... عجب خربزه شيريني... چه همسفرايي.
گر چه سوداب هست ولي جاي نيکي خالي
حيف که فقط يه روز بود.
... خاطرات شمال محاله يادم بره...



........................................................................................



٭ ديشب به معنای واقعی کلمه جون کندم.
اخبار ساعت ۲۴ شبکه تهران رو ديدم و آماده شدم برا خوابيدن.
يه ساعتی گذشت ولی مگه خوابم می‌برد.
متکا رو پرت کردم رو زمين و از تخت اوومدم پايين.
... فايده‌ای نداره . زمين خيلی سفته دوباره برگشتم رو تخت.... هنوز از خواب خبری نيست
ساعت ۵/۳شد.... رفتم سر وقت يخچالو يه شکم سير خربزه خوردم.
حالا مگه ميشه با اين شکم پر خوابيد. ضبط رو روشن کردم . قاطی کيف و کتابا روزنامه شرق ۵ شنبه رو پيدا کردم.
... ساعت تقريبا ۵/۶ صبح شد . خوب يه خورده دراز بکشم خستگی ستون فقراتم در بره.
چشامو وا کردم ۵۰/۹ .... وای جلسه ساعت ۱۰ بگو.... الو پيک موتوری؟




........................................................................................



٭ اواخر سال ۷۸ بود. تازه سرپرست کارگاه شده بودم. کارگرای ثابتمون همگی افغانی بودن . تو اين کارگرا يه مرد سی وچار پنح ساله بود که به همه چی ميخورد الا کارگر. حتی کلنگ زدن هم بلد نبود.
پاپی دوستاش شدم که اين کيه وچه کارستو و... .
خلاصه معلوم شد که آقا درس پزشکی خوندن و يه پا دکترن. اول باورم نشد. خودشو صدا کردم . بعد از اينکه فهميد اخراجش نميکنم. اعتراف کرد که تو کابل درس پزشکی خوونده و اوومده ايران کار کنه تا بتونه با پولش اوونجا مطب و داروخوونه بزنه. آخه ميگفت تو افغانستان دکترا بايد حتما داروخوونه هم داشته باشن.
بازم باورم نشد: گفتم ميخوام جعبه کمک‌های اوليه درست کنم : زود باش ليست دارو بده. تو ۲ صفحه برام ليست دارو نوشت. هنوز دست‌نوشتشو دارم .
آوردمش و گفتم تو ديگه نمی‌خواد عملگی کنی . من يه آبدارچی تميز ميخوام.
*********************************
ديشب گوشه گير و محمد اومده بودن خوونمون. ميخواستيم فوتبالو با هم ببينيم. ولی غم چشای گوشه‌گير نذاشت از فوتبال چيزی بفهمم. چشام به تلويزيون بود ولی فکرم... .


........................................................................................

Home